حکایات پارسایان، بخوان و پند گیر
هیچ مگو
لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور ور روزه دار، و هر چه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه ی آنچه را که نوشتی، بر من بخوان؛ آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نتوانست خورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را برخواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
هیچ مگو
لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور ور روزه دار، و هر چه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه ی آنچه را که نوشتی، بر من بخوان؛ آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نتوانست خورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را برخواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست که کاغذ ها بیاورد و نوشته ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا بر خوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری!!!
شاه شاهان
نوشته اند: روزی اسکندر مقدونی، نزد دیوجانس آمد تا با او گفتگو کند. دیو جانس که مردی خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آنچنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعی ننهاد. اسکندر از این برخورد و مواجهه ی دیوجانس برآشفت و گفت:
این چه رفتاری است که تو با ما داری؟ آیا گمان کرده ای که از ما ب ینیازی؟
- آری، بی نیازم.
- تو را بی نیاز نمی بینم. بر خاک نشسته ای و سقف خانه ات، آسمان است. از من چیزی بخواه تا تو را بدهم.
- ای شاه من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو تو را امیرند. تو بنده بندگان منی!
- آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانی اند؟
- خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام؛ حال آنکه آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند می کشند. برو آنجا که تو را فرمان می برند؛ نه اینجا که فرمانبری زبون و خواری!!!
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟
طالب مردی چنینم کو به کو!
برگرفته از کتاب حکایات پارسایان